غذا رو که آورد مثل قحطی زده ها حمله کردم به غذا. پیر مرد با تعجب نگام می کرد.
غذا که تموم شد گفتم:
-پیرمرد تو اسم نداری؟
-چرا دارم.
-اسمت چیه.
جوابم رو نداد که بلندتر پرسیدم. پیرمرد برگشت و نگاهی بهم انداخت:
-میتونی بیای بیرون؟
-فکر کنم بتونم.
-پس پاشو بریم بیرون میخوام یه چیزی نشونت بدم.
بلند شدم و با هم رفتیم بیرون.
یک روستای سرسبز بود. خیلی باصفا بود. هوای پاکی داشت که باعث شد یه نفس عمیق بکشم
و گفتم:
-پیرمرد نمیخوای بگی اسمت چیه؟
-من علی ام. راستی تو حافظت رو جدی جدی از دست دادی؟
درست حدس زده بودم. فهمیده بود.
-فکر میکنم. آخه نه اسمم یادمه. نه میدونم خانوادم کیه. کلا چیزی یادم نمیاد.
پیرمرد آهی کشید و راه افتاد. منم باهاش رفتم. توی راه صحبت از روستا و مردمش بود:
-این روستا از خیلی وقت پیش بوده. مردم اینجا خیلی زحمت کش اند.
-....
-این روستا قبلا خان ظالمی داشته. مردم رو اذیت میکرده. و پول کمی بهشون میداده. بعد مردم
شورش میکنن
و خان رو بیرون می اندازن. بعد اون پدر من که رهبر مردم شورشی بوده کدخدا میشه و همه به
خوبی زندگی میکنن.
-یعنی الان تو کدخدایی؟
-آره.
تو راه همه بهش دست بلند میکردند و دعا به جونش میکردند. معلوم بود مرد خوبیه. یه دختر جوان
داشت به اسم نیلوفر که بهش میومد 18 سالش باشه. دخترش واقعا زیبا بود. قدی متوسط داشت
و در کل دختر خوبی بود.
رفتیم سر چشمه تا کمی آب بخوریم تو چشمه نگاهی به خودم انداختم. یه پسر خوش قیافه و
خوشتیپ. توراه برگشت همه به من نگاه میکردند و سوال شون این بود که من کی ام؟
وقتی برگشتیم به خونه خیلی خسته بودم. رفتم تو اتاق مهمان و سریع خوابم برد.
صبح که بیدار شدم، دیدم آقا علی و نیلوفر دارن صبحانه رو حاضر میکنن. میخواستم برم کمکش که
با دست اشاره کرد که کمک نمیخواد. سر سفره ازش پرسیدم:
-ما کجاییم؟
-تو آمریکا!!!
من داشتم از تعجب میمردم:
-پس چرا.....
-چرا فارسی حرف میزنیم؟
-آره
-ما یه گروه ایرانی بودیم که به آمریکا اومدیم برای زندگی بهتر. اما اشتباه میکردیم. اینجا همه باما مثل غریبه
رفتار میکنن.
-پس چطور فهمیدی من ایرانی¬ام؟
-از تو لباست یه ورق پیدا کردم که توش به خط فارسی نوشته بود.
-ورق؟؟!!! پس چرا زودتر نشونم ندادی؟
-رو تاقچه ست برو برش دار.
رفتم برش داشتم. کاغذ سالم بود. واقعا عجیب بود. برگشتم رو به آقا علی و گفتم:
-مگه نگفتی من رو تو رودخونه پیدا کردی؟
-چرا گفتم.
-پس چرا این ورق سالمه؟
-جنسش ضد آبه!!! قیمت اینا خیلی زیاده. پس معلومه بچه مایه داری!!
کاغذ رو باز کردم. توش شعر بود. با دیدن اون یه چیزایی توی ذهنم اومد.
***
توی اتاق نشسته ام و دارم شعر مینویسم یه خمیازه میکشم و میرم روی تخت. بعد شعرم رو توی
دستم میگیرم و میخونمش. بعد هم از شدت خستگی زود خوابم میبره.
***
نظرات شما عزیزان: