رمان بخش2

غذا رو که آورد مثل قحطی زده ها حمله کردم به غذا. پیر مرد با تعجب نگام می کرد.

غذا که تموم شد گفتم:

-پیرمرد تو اسم نداری؟

-چرا دارم.

-اسمت چیه.

جوابم رو نداد که بلندتر پرسیدم. پیرمرد برگشت و نگاهی بهم انداخت:

-میتونی بیای بیرون؟

-فکر کنم بتونم.

-پس پاشو بریم بیرون میخوام یه چیزی نشونت بدم.

بلند شدم و با هم رفتیم بیرون.

یک روستای سرسبز بود. خیلی باصفا بود. هوای پاکی داشت که باعث شد یه نفس عمیق بکشم

و گفتم:

-پیرمرد نمیخوای بگی اسمت چیه؟

-من علی ام. راستی تو حافظت رو جدی جدی از دست دادی؟

درست حدس زده بودم. فهمیده بود.

-فکر میکنم. آخه نه اسمم یادمه. نه میدونم خانوادم کیه. کلا چیزی یادم نمیاد.

پیرمرد آهی کشید و راه افتاد. منم باهاش رفتم. توی راه صحبت از روستا و مردمش بود:

-این روستا از خیلی وقت پیش بوده. مردم اینجا خیلی زحمت کش اند.

-....

-این روستا قبلا خان ظالمی داشته. مردم رو اذیت میکرده. و پول کمی بهشون میداده. بعد مردم

شورش میکنن

و خان رو بیرون می اندازن. بعد اون پدر من که رهبر مردم شورشی بوده کدخدا میشه و همه به

خوبی زندگی میکنن.

-یعنی الان تو کدخدایی؟

-آره.

تو راه همه بهش دست بلند میکردند و دعا به جونش میکردند. معلوم بود مرد خوبیه. یه دختر جوان

داشت به اسم نیلوفر که بهش میومد 18 سالش باشه. دخترش واقعا زیبا بود. قدی متوسط داشت

و در کل دختر خوبی بود.

رفتیم سر چشمه تا کمی آب بخوریم تو چشمه نگاهی به خودم انداختم. یه پسر خوش قیافه و

خوشتیپ. توراه برگشت همه به من نگاه میکردند و سوال شون این بود که من کی ام؟

وقتی برگشتیم به خونه خیلی خسته بودم. رفتم تو اتاق مهمان و سریع خوابم برد.

صبح که بیدار شدم، دیدم آقا علی و نیلوفر دارن صبحانه رو حاضر میکنن. میخواستم برم کمکش که

با دست اشاره کرد که کمک نمیخواد. سر سفره ازش پرسیدم:

-ما کجاییم؟

-تو آمریکا!!!

من داشتم از تعجب میمردم:

-پس چرا.....

-چرا فارسی حرف میزنیم؟

-آره

-ما یه گروه ایرانی بودیم که به آمریکا اومدیم برای زندگی بهتر. اما اشتباه میکردیم. اینجا همه باما مثل غریبه

رفتار میکنن.

-پس چطور فهمیدی من ایرانی¬ام؟

-از تو لباست یه ورق پیدا کردم که توش به خط فارسی نوشته بود.

-ورق؟؟!!! پس چرا زودتر نشونم ندادی؟

-رو تاقچه ست برو برش دار.

رفتم برش داشتم. کاغذ سالم بود. واقعا عجیب بود. برگشتم رو به آقا علی و گفتم:

-مگه نگفتی من رو تو رودخونه پیدا کردی؟

-چرا گفتم.

-پس چرا این ورق سالمه؟

-جنسش ضد آبه!!! قیمت اینا خیلی زیاده. پس معلومه بچه مایه داری!!

کاغذ رو باز کردم. توش شعر بود. با دیدن اون یه چیزایی توی ذهنم اومد.

***

توی اتاق نشسته ام و دارم شعر مینویسم یه خمیازه میکشم و میرم روی تخت. بعد شعرم رو توی

دستم میگیرم و میخونمش. بعد هم از شدت خستگی زود خوابم میبره.

***


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 14 اسفند 1392 | 19:56 | نویسنده : محمد امین حاج آقاسماکوش |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.